فاطمه جونی مافاطمه جونی ما، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 4 روز سن داره

جیگر بابا فاطمه

بدون عنوان

وقتی 15 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم …صورتت از شرم قرمز شد و سرت رو به زیر انداختی و لبخند زدی… وقتی که 20 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم سرت رو روی شونه هام گذاشتی و دستم رو تو دستات گرفتی انگار از این که منو از دست بدی وحشت داشتی… وقتی که 25 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم… صبحانه مو آماده کردی و برام آوردی. پیشونیم رو بوسیدی و گفتی بهتره عجله کنی… داره دیرت می شه… وقتی 30 سالت شد و من بهت گفتم دوستت دارم… بهم گفتی اگه راستی راستی دوستم داری.بعد از کارت زود بیا خونه… وقتی 40 ساله شدی و من بهت گفتم که دوستت دارم تو داشتی میز شام رو تمیز می کردی و گفتی. باشه عزیزم ولی...
18 مهر 1395

خلاصه سفر

الحمدالله سفرخیلی خوبی بود وشکرخدا دوستای  زیادی پیدا کردی. ماروز۲۵فروردین به سمت مدینه حرکت کردیم .توهواپیما برااینکه بابا معاون بود ومابعدباباثبت نام کرده بودیم جاش بامافرق داشت.اما همین که سوارهواپیماشدیم بابایکی ازدوستای قدیمشو دید ومارو بردجلوی هواپیما یعنی نوک هواپیما
5 خرداد 1393