فاطمه جونی مافاطمه جونی ما، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 25 روز سن داره

جیگر بابا فاطمه

سفر به قم

سلام دخترگلم .گفته بودم قم دعوت داریم خونه خاله {خاله عمه که همون عمه ی بابایی وخاله مامانی}آخه خاله فاطمه با نوه اش که تازه نامزدکرده رو پاگشا کرده بود»مابعدازظهر روزعیدفطر به سمت قم حرکت کردیم.بابایی وخاله فهیمه زودتر رفته بودند.خاله فاطمه بامادر شوهرو پدر شوهرش بعد ما رسیدن.بنده خدا خاله چقدر زحمت کشیده بود آخرشب هم به عروساکادو داد.راستی توعکسا دوتا نی نی میبینی  پسره که بقل بابا پسرآقا مهدی (پسرخاله)است بچه رو برداشتن کچل کردن اسم این پسرگله سجاد.دخترآقارضا یه فاطمه سادات ناز داره که ماندیده بودیمش خدا حفظشون کنه این بچه های بانمکو.سجاد خیلی بازه بود تا تودید دستو پا میزد وذوق کرده بود بیاد بقل تو.شب قم خوابیدیم .خانوما...
30 مرداد 1392

فیروزکوه.تنگه ساواشی

  دختر گلم اینجاتنگه ساواشی توفیروزکوه خونه ی برادر اسماعیل آقاباعمه معصومه وبچه ها وفاطمه عمه زهرا رفته بودیم خیلی جای قشنگیه خیلی خوش گذشت بعدازتنگه دشت زیبایی که آخرش به آبشار میرسه ماچون یخ کرده بودیم نرفتیم اونجااما تورفته بودی توی آب نشسته بودی میگفتی می خوام آب بازی کنم تمام جونت خیس شده بود اونقدر ابش سرد بودکه هدنداشت بادسردی هم میاومد ...
28 مرداد 1392

عیدی دخترکوچولوی مامان

دخترگلم امروز که دارم برات مینویسم روز"عیدسعیدفطر"       بعد ازچند روز دارم برات مینویسم آخه این چندروزه حالم خوب نبود.دیشب عیدی تو که گرفتی خیلی خوشحال شدی آبجی وداداشتم عیدی سال اولی بودنشون گرفتن تقریبا همه بهشون عیدی دادن آخه بالطف خدای مهربون هرجفتشون همه ی روزه هاشونو گرفتن.امروزقراراگه خدابخوادو حضرت معصومه سلام الله طلبیده باشن براشب بریم قم .ماه رمضان تموم شد خداکنه همه براساله دیگه سالم وسلامت آماده بشیم براسال بعد انشاءالله .راستی امروز یه عیدیه دیگه هم به خواهروبرادرت دادم براشون وباگ بازکردم هنوز خودشون خبرندارنا گلم. ...
22 مرداد 1392

ماه رمضان

دختر گلم ماه رمضان 92 .تودوسالت تموم شده ماشاءالله اینقدر خوشکل حرف میزنی که نگو.خواهروبرادرت سال اولی که بایدروزه بگیرن هواخیلی گرمه اماخداکمکشون کرده تاامروزهمه روگرفتن انشاءالله بتونن بقیه  رو هم بگیرن .مثل همیشه وقتی میخوای یه چیزی بخوری میبری تابه بقیه هم بدی تااونامیگن روزه ایم توهم بااون زبون قشنگت میگی منم روزه ام .وقتی خونه خاله فهیمه رفته بودیم ازاینکه همه بهت گفته بودن ماروزه ایم توهم هیچی نمیخوردی  ومیگفتی روزه ام .البته شکموی مامان نتونستی ازخوراکی بگذری و خوردی. تواین چند شب دو بار رفتیم بارک به قول تو یه شب دسته جمعی باعمه معصومه وعموحسین و عموامیربادامادش همون عمید آقا ی تومجیدآقامامانی هم بودافطاری بردی...
13 مرداد 1392